به نوبت نشسته ایم همه . در صف وداع این دار فانی ، از پیر و جوان ، زن و مرد ، شاه و گدا ... «انا ... و انا الیه راجعون ». و معلوم نیست در کجای لیست سیاه عزرائیل قرار گرفته ایم و کی « نفیر نام تو از نای ناعیان خیزد » . و اگر فکر می کنی می توانی نام خود را در این لیست ، اندکی حتی ، پس و پیش کنی سخت در اشتباهی ، ملک الموت ، از ثانیه اش نمی گذرد حتی و سر وقت بر بالینت حاضر می شود برای قبض روح . همچنین اگر مجهزترین و مقتدرترین محافظان را برای حفاظت از خود ، به خدمت بگیری و یا خود را در پناه حصارهای حصین و دیوارهای آهنین محصور کنی ، نمی توانی از حضور این فرشته ی فعال بر بالینت جلوگیری کنی . بنابراین باید همیشه و همه وقت خود را برای یک سفر بی بازگشت آماده کنی و از حضور سرزده ی پیک مرگ یکه نخوری . آنچنان که دیگر کاری نکرده ، حسابی تصفیه نشده - نمازی نخوانده ، روزه ای نگرفته و ... نداشته باشی که ملک الموت در صورت حضور در بالینت ، هرگز این فرصت را به تو نخواهد داد و خواهش تو را حتی برای لحظه ای تأخیر نخواهد پذیرفت . چرا که او مأمور است و معذور ...
گویند مردی با عزرائیل از در دوستی درمی آید و پس از چندی مراوده و محبت و مودت ، از او می خواهد ؛ به پاس سال ها دوستی و رفاقت با وی ، لحظه ی مرگش را حداقل چند ماه قبل به وی اطلاع دهد ، تا بلکه بتواند با استفاده ی از این فرصت ، امور دنیویش را سامان بخشد ، قرض هایش را ادا کند ، فرایض عقب مانده اش را بجای آورد ... و در نهایت با توبه و انابه ، به درگاه احدیت ، برای خود طلب آمرزش کند . عزرائیل خواهش دوستش را می پذیرد و به او قول می دهد چنان کند که او می خواهد ! سال ها از این ماجرا می گذرد ، تا روزی عزرائیل بربالینش حاضر می شود و از او می خواهد دعوت حق را لبیک گوید و با دل کندن از دنیا و ما فیها ، آماده ی سفر آخرت شود . دوست عزرائیل که از حضور سرزده ی او یکه خورده است ؛ با یادآوری عهد و پیمانی که با وی بسته است ، از اینکه روز مرگش را قبلاً به او اطلاع نداده از وی گله مند می شود و لب به شکوه و شکایت می گشاید . عزرائیل در حالیکه او را به آرامش دعوت می کند پاسخ می دهد : من به عهد و پیمانی که با تو بسته ام وفادار مانده ام و بر همین اساس نزدیک شدن روز مرگت را نه یکبار که چندین بار به تو گوشزد نموده ام . مرد با تعجب می پرسد : کی و کجا به من گوشزد کرده ای ؟ عزرائیل می گوید : در سال فلان جان همکلاسی ات را گرفتم و تو جسم بی جانش را بخاک سپردی ، کمی بعد همکارت را قبض روح کردم و تو در مراسم تشییع و تدفینش شرکت کردی ، آن گاه برادرت را به دیار نیستی فرستادم و تو در سوگش نشستی و در فقدانش اشک ریختی و ... و ده ها مورد دیگر که هر یک می توانست هشداری باشد برای تو که بالاخره تو هم رفتنی هستی . و آیا این همه برای تو کافی نبود که از خواب غفلت بیدار شوی و به فکر تهیه ی ره توشه ای برای سفر آخرت باشی ؟ حال که تو این هشدارها را جدی نگرفتی و از فرصتی که در اختیارت بوده استفاده نکردی تقصیر من چیست ؟ . بنابراین دیگر تکلیف از من ساقط است و فرصتی برای تو باقی نمانده و لحظه ی وداع این دارفانی فرا رسیده است . پس دیدار به قیامت...- الا که عمرت به هشتاد رفت . مگر خفته بودی که برباد رفت ... ما انسان ها آن چنان سرگرم تماشای جاذبه های فریبنده ی دنیوی هستیم که گذر عمر را احساس نمی کنیم و برق درخشنده ی دنیا آن چنان ما را خیره می کند که قادر به درک واقعیت مرگ نیستیم و فراموش می کنیم که چونان مسافرانی هستیم که دیر یا زود به وطن اصلی و ابدی خود باز خواهیم گشت و از یاد می بریم که دنیا جاودانه نیست و در آن برای ما مهلتی تعیین شده است که هر لحظه به پایان آن نزدیک تر می شویم و ساعت ها در روزها ، روزها در ماه ها ، ماه ها در سال ها و سال ها در عمر آدمی شتابان می گذرند و آن چه برای او باقی می ماند کارنامه ایست از دقایق و ایام زندگی و نامی که ... خدا می داند ... ؟